بغض

خدایا چه بگویم از حال زارم ، چه بگویم که نگفته می دانی..............

چرا این سینه باید اینگونه پر از چیزهایی باشد که نباید باشد.............

مگر من چند بهار را تجربه کرده ام یا چند بهار از زندگی ام باقیست که باید اینگونه ....... نمیتوانم ........ نمیگذارد

خدایا بغض گلویم را میفشارد و نمیگذارد که هر آنچه در دل دارم را بگویم  

خدایا قسم به نامت که اگر این سینه را بگشایم به اندازه تمام انسانها حرف برای گفتن دارم

حرف از غم و درد .................

حرف از دلم که مملوست از ناراحتی .................

حرف از جوانی ام که اینگونه شده است ....................

چرا من ، من جوانی که باید سرشار از زندگی و حیات باشم باید اینگونه بسوزم و کسی هم جز خودم نداند .

من از دنیا سیرم ............

از زندگی سیرم .............

از این نوع زندگی کردن سیرم ..........

چه میشود که روزنه ای در این دل نفوذ کند .............. روزنه از امید و نشاط و شادکامی و هر آنچه خوب است.

خدایا من آدم کم توقعی هستم این روزنه هر چند کوچک باشد میتواند من را از این حالت خیلی بد خارج کند...