عشق تو !
عبور ماه است از خیابان
در شب حکومت نظامی
دست های اورا کـــــــه گرفتـــــی
دیگـــر به مـــن نگاه نکن ....
نگاه تـــو ...
بیشتـــر از دیـــدن دستهایتان آتشـــم میـــــــزنــــــد ....
چه خوب است که هستى …
وقتى که هستى ورود هر غریبه اى به این سراى پر از تو ممنوع میشود …
و این براى بیتابى من تاب است
زمستــــان و تابستــــان نــــدارد ...
نباشــــــــی ...
چهــــار ستــــونِ بدنــــم میلــــرزد ..........!
اگــــــــــــر با من راه می آمــــــــــــدی
تمــــــــــــام شهر را جــــــــــــاده میکردم
در هم گره مـے خورند, مـے پیچند
میبینـے
وقتـے نیستـے
حتـے موهایم هم بـے تابـے مـے ڪـنند
چه زیبا می بافی
دار من را
تو،
با تارهای گیسویت
زیبایی ات
دیکتاتوری است
که کلمات را در من به گلوله می بندد
هر لحظه
شعری در من شهید می شود
چقـــدر زیـــادی !
آنقــــدر ..
که نمـــیتوان ..
تمــــام ِ تـــو را “خیـــال” کــــرد !
بـا هیچ مزه ای عوض نمی کنم
نمکـ ِ چهره ات را
امـا متعجبم از شیـــریـنــــی لَبـانـتـ در این نمکـ زار ...
برای مَن
همین از تو گفتن !
“زندگیست”
تو
نه مهتاب
و
نه خورشیدی
و
نه دریائی
تو همان ناب ترین جاذبه ی دنیایی...
کاش می شد که کسی می آمد
باور تیره ی ما را می شست
و به ما می فهماند
دل ما منزل تاریکی نیست
اخم بر چهره بسی نازیباست
بهترین واژه ،همان لبخند است
که ز لبهای همه دور شده ست
کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم
بـیــا
ایـن هــوا، هـوای خوبـی اسـت
بـرای دلــتـنـگ بـودن ...
مـن بـغـض هایـم را
بـا روح زخمـیـم می آورم ،
تـو آغـوشـت را، بـا بـوسـه هایـت ...
بـگـذار دسـت کشیـدن از تــو
هـمچنـان غیـر مـمکـن بـاشـد!
بـیــــــــا ...