نمیدانم چرا امروز دل هوای دیروز ها را کرده است دیروزی که بود و الان نیست ، خوشی ها و غم های که بودند و الان نیستند دلم لک زده برای آن روزهای خوب کودکی که نگرانی بزرگتر از گل خوردن در فوتبال دم در خانه یمان نداشتم .
کاش میشد باز هم به آن دوران بی کینه ، بی غم و غصه و بی همه چیز های بد و ناخوشایند برگردم
روزهایی که من سرشار از زندگی و امید به آینده بودم و الان چه.............
هیچ چیز جز روزمرگی .............
جز درد و بی فایده بودن ............
حس بدی دارم خدایا ، حس پوچ بودن...........
نمیدانم در آینده چه خواهد شد.... اصلا ، اصلا امیدی به آینده ندارم که بخواهم بدانم که چه خواهد شد
خدایا این چه حس بدیست که مرا فرا گرفته چه کنم چگونه از آن فرار کنم .
بعضی روزها به فکر خلاصی از این روزگارم اما ، اما میترسم نه از مرگ
از اینکه غم سنگینی برروی دوشهای نحیف مادرم باشم .
گفتم از مرگ نمیترسم ولی از اینکه دست خالی به سوی خدایم برم میترسم از اینکه چرا نتوانستم خوب زندگی کنم
اما هیچکس این حرفهای من را باور ندارد شاید به خاطر اینکه من دوست ندارم دیگران از ته قلبم خبر داشته باشند آنان همیشه گول ظاهر خوشحال مرا میخورند و از درونم خبری ندارند که چه غوغایست و همیشه مرا به سرخوش بودن متهم میکنند ..........
این عادلانه نیست ، اما این انتخاب خودم است .
این ، این انتخاب خودم است........................................
شاید اگرکسی بود که مرا آنچنان که هستم ببیند و آنان چنان که هستم قضاوت کند اینگونه نمیشد .........