خودش آمده بود که بمیرد
زندگی همیشه منتظر است
که ما نیز زندگانی باشیم
نه خیلی هم
همین سهم تنفسی کافی ست
قدر ترانه ای تمام
طعم تکلمی خلاص
عصر پانزدهمین روز
از تیر ماه تشنه بود
پنجره باز بود
خودش آمده بود که بمیرد
بی پر و بال از آب مانده ای
که انگار می دانست
میان این همه بی راه رهگذر
تنها مرا
برای تحمل آخرین عذاب آدمی آفریده اند
خودش آمده بود که بمیرد
نه سر انگشتان پیر من و نه دعای آب
هیچ انتظاری از علاقه به زندگی نبود
هی تو تنفس بی
ترانه ی ناتمام
تکلم آخرین از خلاص
میان این همه پنجره که باز است به روی باد
پس من چرا
که پیاله ی آبم هنوز در دست گریه می لرزد ؟
خودش آمده بود که پر ... که پرنده
که پنجره باز بود و
دنیا ... دور
دیگر سفارشی نیست
تنها جان تو و جان پرندگان پربسته ای که دی ماه به ایوان خانه می آیند..!