زیر گنبد کبود
جز من و خدا کسی نبود
روزگار روبه راه بود
هیچ چیز نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این مثل اینکه چیزی اشتباه بود
زیرگنبد کبود
بازی خدا نیمه کاره مانده بود...
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
تا که او مرا برای بازی خودش انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت:
تو دعای کوچک منی!
بعد هم مرا مستجاب کرد
پرده ها کنار رفت خودبه خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتحاح شد...
سالهاست اسم بازی من و خدا
زندگی ست
هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما عجیب نیست
بازی یی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
با خدا طرف شدن کار مشکلی است
زندگی بازی خدا و یک عروسک گلی است...