شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن : تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز، سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
|
پل به عنوان عیدی،یک اتومبیل از برادرش دریافت کرده بود.شب،هنگامی که از محل کارش بیرون آمد با پسربچه ای برخورد کرد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد.
وقتی پل نزدیک اتومبیل رسید پسر از او پرسید:این ماشین مال شماست،آقا؟
پل سرش را به علامت تایید تکان داد وگفت:"برادرم آن را به من عیدی داده است."
پسرباتعجب پرسید:"منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری،بدون این که پولی بگیرد،به شما هدیه داده است؟ای کاش..."
پل کاملا می دانست که پسر چه آرزویی میخواهد بکند.او می خواست آرزو کند ای کاش اوهم چنین برادری داشت.
اما آنچه که پسر گفت تمام وجود پل را لرزاند:"ای کاش من هم چنین برادری بشوم."
تا اینکه ما بریم نجاتش بدیم