«من در چشمان شما همان ترسی را میبینم که گاهی به قلب من چنگ میزند. شاید روزی بیاید که دیگر شجاعتی در دل انسانها باقی نمانده باشد؛ شاید روزی ما دوستان خود را رها کنیم و تعهدهایمان را زیر پا بگذاریم، ولی آن روز امروز نیست! شاید فرداروزی دوران گرگها سر برسد و سپرها شکسته شوند و عصر انسانها غروب کند، ولی آن روز امروز نیست! امروز ما میجنگیم! مردان باختر، برای حفظ هرچه که روی این خاک پاک برایتان ارزش دارد، ایستادگی کنید!»
آراگورن، اقتباس سینمایی ارباب حلقهها: بازگشت پادشاه
بیا با هم حرف بزنیم
مثل خورشید و گل آفتابگردان
تو هی بگویی و...
من دورت بگردم .
دلتنگــــی پـیــچـیـــــــــده نـیـســتــــــــ . . . !
یــــکـــــــ دل . . . !
یــکـــــــ آســـــمـــــان . . . !
یــکـــ بــــــغـــــض . . . !
و آرزو هـای تـــرکـــــــ خـــــــورده . . . !
بــه هـمــیـــن ســـــــادگـــــــی
می شود تنهایی بچگی کرد
تنهایی بزرگ شد
تنهایی زندگی کرد
تنهایی مُرد
ولی قهوه ی غروب های دلگیر جمعه را نمی شود تنهایی خورد …
.
.
.
وقتی محبت کردم و تنها شدم ، وقتی دوست داشتم و تنها ماندم دانستم باید تنها شد و تنها ماند تا خدا را فهمید !
.
.
.
یادش بخیر اون زمان میگفت نفسمی ، بدون تو نمیتونم …
حالا خودش دستگاه اکسیژن شده واسه بقیه !
.
.
.